ghasedak bolori
مچالهـــ كنــ ، بانو وار حسادت میکنم ...
برف بیاید ... ،
خدا را دوست ندارد
هیچکس به اندازه ی تو
مرا دوست ندارد
و هیچکس به اندازه ی خدا
...
می بینی؟
می بینی در چه چرخه ای
عاشقت شده ام؟
بشكنــــ ،
بنـــد بزنـــ ،
خطـ بــزنـــ ،
خلاصهــــ راحتــــ باشـــ ...
ارثـــ پدرتــــ کهـــ نیستــــ ، دلـــ تنهایــــ منـــ استـــ ...
دلم آغوش پُرآرامشی را میخواهد
که زیر باران گرمم کند...
دلم میخواهد کسی باشد خــوب باشد ...
مهربان باشد ...
بس باشد ...
همه ی این بودن هایش فقط برای مــن باشد...
فقط مــــن و...... بـــاشد
و من در ایستگاه همیشه،
ایستادهْ پیر می شوم
بی آن که بدانم سال هاست
هیچ قطاری این جا توقف نمی کند!
خیابان لیز شود ... ،
چمباتمه بنشینی ... ،
من دسته ی ِ چتر را بگیرم و تو هم از بالاش ...،
همه ی ِ سر بالائی ِ خیابان را ...
تو ، من را بکشی... ،
بخندی ...
بخندی ...
بخندی ... ،
لعنتی ...
سال هاست دیگر برف نمی آید ..
دلی که می شود از غصه تنگ می ترکد
چه جای دل که درین خانه سنگ می ترکد
در آن مقام که خون از گلوی نای چکد
عجب نباشد اگر بغض چنگ می ترکد
...
Power By:
LoxBlog.Com |